امید، با دستان کوچکش گوشه مانتو سورمه ای رنگ مادر را گرفت: «مامان! نرو… نرو خونه، امروزم پیشم بمون.» مادر آرام جواب داد: «امروز آخرین روزهها… از فردا دیگه بزرگ شدی و باید مثل همه بچههای دیگه کنار دوستات بشینی.» این هفتمین روزی بود که مادر همراه امید به مدرسه میآمد، کنارش روی نیمکت قهوهای […]
ادامه مطلب