والدین و کودک

والدین و کودک

پسرجان گوش کن: این ها را وقتی می گویم که تو خوابی. زیر گونه ات چین خورده است و حلقه ای از موهای طلائیت به پیشانی عرق کرده ات چسبیده است. دزدکی به اتاق خوابت آمده ام. همین چند دقیقه پیش بود که در کتابخانه نشسته بودم  داشتم روزنامه می خواندم که موج سهمگین پشیمانی مرا با خود برد و با احساس گناه، کنار بسترت آمدم. پسرجان! چیزهایی هستند که من درباره شان فکر کرده ام. من با تو کج خلقی کرده ام.موقعی که لباس می پوشیدی که به مدرسه بروی سرزنشت می کردم، چون صورتت را به جای این که بشویی، با حوله ی مرطوب پاک می کردی. از تو کار شلاقی کشیدم، چون کفش هایت را تمیز نکرده بودی. موقعی که وسایلت را کف اتاق انداختی، با عصبانیت سرت داد کشیدم. موقع صبحانه خوردن هم ایراد کارهایت را پیدا کردم.

فریاد زدی: «خداحافظ بابا!» و من اخم کردم و در جوابت گفتم: «قوز نکن!» بعد دوباره همه ی این ماجراها تا غروب ادامه پیدا کرد. موقعی که آن طرف جاده بودم، جاسوسیت را کردم و دیدم زانو زده ای و داری با سنگ مرمرها بازی می کنی. جوراب هایت سوراخ شده بودند. جلوی روی دوستانت تحقیرت کردم و خودم جلو افتادم و وادارت کردم پشت سرم تا خانه بیایی و جوراب ها گران بودند و اگر خودت مجبور بودی آنها را بخری، حتماً بیشتر مراقبت می کردی! فکرش را بکن پسر! پدر باشی و این جور فکرها به سرت بزند! یادت می آید یک کمی بعد توی کتابخانه نشسته بودم و داشتم روزنامه می خواندم که تو با کم رویی و نگاهی کم و بیش رنجیده آمدی؟ وقتی از بالای روزنامه نگاهت کردم و معلوم بود که حوصله ام از بی موقع مزاحم شدنت سر رفته است، تو تردید کردی و همان جا کنار در ایستادی. من نق زدم: «چی می خوای این وقت شب!»

حضرت رسول (ص) :

فرزندان خود را در خوب شدن کمک کنید ، زیرا هر که بخواهد میتواند نافرمانی را از فرزند خود بیرون آورد* .
تو هیچ نگفتی، فقط با یورشی طوفانی به طرفم دویدی، دست هایت را دور گردنم انداختی، مرا بوسیدی و دست های کوچولویت را با عاطفه ای که خداوند در قلب تو شکوفا کرده بود و حتی غفلت و جهل هم نمی توانست نادیده اش بگیرد، مرا محکم در برگرفتند. و بعد تو رفته بودی و صدای تاپ تاپ پاهایت از پله می آمد. خب پسرجان! خیلی نگذشت که روزنامه از دستم لیز خورد. ترس هولناک و آزار دهنده ای بر من چیره شد. عادت داشت با من چه می کرد. عادت خرده گیری، عادت سرزنش کردن. این پاداش من به تو بود که پسر بودی. این کارها به خاطر این نبود که دوستت نداشتم، به خاطر این بود که از یک کودک، بیش از حد انتظار داشتم. داشتم تو را با متر سن خودم اندازه می گرفتم.

در شخصیت تو چیزهای خوب و نازنین و حقیقی، فراوان بودند. قلب کوچک تو به اندازه ی سحر بود که از بالای کوه ها سر بر می آورد. این را با حرکت خود انگیخته ات نشان دادی. تو امشب برای خداحافظی به طرفم دویدی و مرا بوسیدی. پسر جان! امشب دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد من در تاریکی به اتاقت آمده ام و شرمسار در کنار تخت زانو زده ام! جبران عاجزانه ای است. می دانم که اگر این ها را به تو می گفتم متوجه نمی شدی. ولی از فردا یک بابای واقعی خواهم بود! با تو صمیمی خواهم بود و وقتی رنج می بری، رنج خواهم برد و وقتی می خندی خواهم خندید. موقعی که می خواهم از سر بی حوصلگی حرف بزنم، زبانم را گاز می گیرم و مثل یک عبادت دینی دائماً با خودم تکرار خواهم کرد: «او که پسر بچه ای بیش نیست، یک پسر بچه ی کوچولو!» متأسفم که تو را در ذهنم یک مرد تصور کرده بودم. حالا که تو را می بینم که مچاله و خسته توی تختت خوابیده ای، می فهمم که هنوز یک نوزادی. دیروز در آغوش مادرت بودی و سرت روی شانه ی او بود. می دانم که خیلی خواسته ام خیلی زیاد.(3)

پی نوشت: اعینوا أولادکم علی البر من شاء استخرج العقوق من ولده . کنز العمال ، ج 16 ، ص 457 ، ح 45419

منبع: برگرفته از کتاب ” حقوق متقابل والدین و کودک” ، نوشته پاک نیا

، ،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *